محبوبه فرامرزی | شهرآرانیوز؛ قهر کرده است. بهتلخی جواب سلامم را میدهد. لحن ابراهیم پشت تلفن آنقدر گزنده است که آزارم میدهد: «خانم نمیآیم. صحبت نمیکنم. از خواف تا مشهد کلی راه است. کجا برگردم؟ مگر یک ساعت و ۲ ساعت است؟ برنمیگردم.»
مهمان این شماره خیال صحبت کردن ندارد. سربالا جوابم را میدهد. چندبار با ابراهیم و مادرش صحبت میکنم تا راهی پیدا کنم که زمان مصاحبه هماهنگ شود. ابراهیم قهر کرده و با همان وضعیت چشمهایش که تنها ۳ درصد بینایی دارد، به خواف رفته است. مادرش پشت تلفن التماس میکند تا به بهانه مصاحبه او را به مشهد برگردانم. بهانه ابراهیم برای این بدخلقیها نداشتن لپتاپ است. لپتاپی که او را به آرزوهایش پیوند میزند. وسیلهای که مدرسه گفته است باید تهیه شود. پدر ابراهیم خجالتزده از اتفاق پیشآمده، بارها پشت تلفن عذرخواهی میکند و با استقبال مصاحبه را میپذیرد. دفتر تسهیلگری توس تأکید دارد برویم و اوضاع و احوال این خانواده را از نزدیک ببینیم.
گپوگفت با آقا و خانم یزدانپرست که تمام میشود، دوباره با ابراهیم تماس میگیرم. سمجتر از چیزی هستم که تصور میکند. از او میخواهم نشانی منزل مادربزرگش در خواف را به من بدهد تا برای مصاحبه به شهرشان بروم. تصور میکنم با این حرفم شرمنده میشود و برگشتن به منزل را میپذیرد، اما ابراهیم قهر کرده است و کنارآمدنی در کار نیست. قبول میکند نشانیاش را برایم بفرستد. چندلحظه بعد این پیامک به دستم میرسد: «سلام خانم. خوب هستید؟ شما گفتید نشانی من را میخواهید. نشانی من اینجاست: محله بدبختی، کوچه فقر، پلاک فلاکت. خانه من اینجاست. اینجا جایی است که من جوان هجدهساله در آن زندگی میکنم. نمیدانم به درد شما میخورد یا نه، ولی من فرزاد (ابراهیم) یزدانپرست متولد شهرستان خواف هستم. از بچگی تا ششسالگی معنای فقر را نفهمیدم. معنای فقر را روزی فهمیدم که با مادرم از مدرسه به خانه برمیگشتم. یک نفر کنار خیابان اسباببازی بساط کرده بود. با همان تهمانده بیناییام بین وسایلش یک ماشین آتشنشانی دیدم و به مادرم گفتم که آن ماشین را میخواهم، ولی مادرم به فروشنده اشاره کرد که بگوید آن ماشین را فروخته است. آنجا بود که فهمیدم مادرم پول ندارد و دیگر نباید آرزوهایم را از کوچک تا بزرگ به زبان بیاورم. نباید آرزو کنم مدیر مدرسه ابتداییام من را دوست داشته باشد، چون پول سرویس را ندادهایم. نباید آرزو کنم که مادرم بگوید پیچ بخاری را زیاد کن، چون ما اصلا بخاری نداریم. نباید فکر کنم که یک روز برنامهنویس خوبی میشوم، چون لپتاپ ندارم. پس من باید چه آرزویی داشته باشم؟ هیچ. پس مردنم بهتر از زنده بودنم است. چون ما پول نداریم.»
با وجود این پیام ابراهیم، من خبرنگار نباید راحت موضوع را از دست بدهم. اینگونه میشود که بعد از کلی گفتگو با ابراهیم، سرانجام زمان مصاحبه هماهنگ میشود و قلعهافغان با کوچهپسکوچههایش مقابلمان قرار میگیرد.
نشانی را پیدا نمیکنیم. از همسایهها که پرسوجو میکنیم، مسیر بیابان را نشانمان میدهند. به انتهای قلعهافغان رسیدهایم. انگار اینجا دنیا تمام شده و تا چشم کار میکند، بیابان است و بیابان. خانم ارژنگی از دفتر تسهیلگری محله پیدایمان میکند. زنهای همسایه با دیدن دوربین و لوازم عکاسی سرشان را در گوش هم فرومیبرند و پچپچ میکنند. آقای یزدانپرست مرد میانسالی است که مقابل در خانه تا کمر برایمان دولا شده است و انتظارمان را میکشد. من و همکارانم از بیابان پر از نخالههای ساختمانی وارد خانه آقای یزدانپرست میشویم.
این گزارش را درحالی میخوانید که آقای یزدانپرست و ۵ فرزندش منتظرند تا شهرآرا و مردم مهربان مشهد گرهی از مشکلاتشان باز کنند.
۳ معلول و یک بیمار
محمد یزدانپرست متولد ۵۳ در شهرستان خواف است. نتیجه ازدواجش با ماهگنج، ۵ فرزند است که ۳ فرزندشان نابینا به دنیا آمدهاند و یک فرزندشان نارسایی قلبی دارد و ضربانش از ۴۰ بالاتر نمیرود.
خانواده یزدانپرست ساکن خواف بودند، اما از ۱۹ سال پیش به مشهد مهاجرت کردند: در خواف مدرسهای برای نابینایان وجود نداشت. از سال ۸۰ مجبور شدم به مشهد مهاجرت کنم. در این مدت با هزاران مشکل، با نداشتن گاز و خانهبهدوشی زندگی کردهام.
ابراهیم بلوز و شلوار مشکی به تن دارد. با انگشتانش بازی میکند. انگار ناخوشاحوال است. دستهایش مدام میلرزد. محمد یزدانپرست، پدر خانواده، نگاهی به ابراهیم میاندازد و میگوید: فرزند اولم سال ۸۱ در روستای خودمان به دنیا آمد. دوماهه بود که مادرم و اقوام به من میگفتند چشمهای بچهات تاب دارد. بعد از ۲ ماه پسرم را پیش دکتر بردم و در ششماهگیاش دکترها گفتند پسرت نابیناست.
آنطور که پدر خانواده میگوید، عمهای در فامیل داشتهاند که نابینا بوده است و پزشکها هم معتقدند ریشه نابینایی فرزندان خانواده ژنتیکی است. درواقع بچههایش مشکل عصب چشم دارند. چشم سالم است، اما رابطه بین مغز و چشم برقرار نیست. بررسیها نشان میدهد چشم راست پسر بزرگ خانواده کاملا نابیناست و چشم چپش ۳ درصد بینایی دارد.
زندگی با چاشنی تشنج
فرزند بعدی خانواده به دنیا آمد. او نیز پسر بود و قلبی بیمار داشت. برخلاف همه کودکان، قلب فرهاد بهجای ۸۰ ضربه، ۴۰ بار در دقیقه میزند. بارها در حین بازی از هوش رفته و تنها درمانش دوری از تشنج است.
ماهگنج ۵ بار باردار شد. در بین فرزندانش تنها ۱ فرزند سالم دارد و یک دختر نابینا، ۲ پسر نابینا و فرهادی که قلبش ناخوش است. بچهها آرامآرام به هر سختی بزرگ شدند. حالا که ما مقابل این خانواده نشستهایم، پسر بزرگ خانواده هجدهساله و دانشآموز سال یازدهم است. فرهاد که قلبی ناراحت دارد، سیزدهساله است و نجلای پنجساله و امیرحسین سهساله فرزندان خردسال و نابینای این خانواده هستند.
فرهاد باید آرام باشد، اما در خانه یزدانپرست آرامشی در کار نیست: پسرم یکماه است که هرشب گریه میکند و میگوید گوشی ندارم و از درس و مشقم عقب افتادهام. پسری که باید در آرامش زندگی کند، یکماه است با گریه میخوابد. حق هم دارد. خیلی باهوش است و نمراتش هم عالی است، اما من پول ندارم ۴ میلیون تومان بدهم برایش گوشی بخرم.
مادری در دهسالگی
صدای بههمخوردن قابلمه از آشپزخانه به گوش میرسد. فائزه دهساله در تدارک شام است. تنها دختر سالم خانواده جور آنهای دیگر را میکشد: فائزه پرستار ۲ فرزند نابینای خردسالم است. ۸۰ درصد کارهای نجلا و امیرحسین با فائزه است. دخترم خیلی درسخوان است، اما کارهای خانه را هم به عهده دارد. غذا درست میکند، خانه را جارو میزند و کمک مادرش است. در خانه تقسیم کار شده است. فرهاد مراقبت از پسر بزرگ خانواده را به عهده دارد. کتابهایش را در کیفش میگذارد، کفشهایش را پایش میکند. عصایش را به دستش میدهد و.... فائزه هم در کارهای خانه کمک میکند و ۲ کودک خردسالم را تا حد ممکنتر و خشک میکند.
درد مسکن
همه هم و غم پدر خانواده بچههایش هستند. او و خانوادهاش سالهاست با تفریح و سفر بیگانهاند: از وقتی تعداد بچههایم از ۲ تا بیشتر شده است، سفر نرفتهایم. برای ما سفر و تفریح معنا ندارد. همینکه شب شکم بچههایم سیر باشد، راضیام. همینکه سر آرام روی زمین بگذارند، دلم خوش است.
خانواده یزدانپرست روزهای سختی را میگذرانند. ۳ ماه است که پدر خانواده بیکار شده است و نان شبشان از کارگری و بنایی، آن هم اگر باشد، فراهم میشود. از طرفی از ابتدای امسال کرایه خانهشان زیاد شده است و تلفن صاحبخانه را هم جواب نمیدهند: پارسال بهزیستی به خانوادههایی که ۲ معلول داشت، خانه میداد، اما این قانون شامل حال من نشد. چون گفتند ۸۰ میلیون بده تا یک واحد آپارتمان به شما بدهیم. من هم نداشتم. در خبرها آمده بود دولت به ۴ میلیون معلول و نیازمند خانه داده است. آقای رئیسجمهور! کدام خانه؟ از من محرومتر سراغ دارید؟ من ۴ فرزند معلول دارم. بدترین محروم این منطقه هستم. من و بچههایم یک وجب جا برای خوابیدن نداریم (گریه میکند).
مار، عقرب، موش
بیابان مقابل خانه باعث شده است مدام حیوانات موذی خودشان را داخل خانه بیندازند و عرصه را از اینکه هست، بر خانواده یزدانپرست تنگتر کنند: هفته گذشته ۱۰-۱۵ موش از خانه درآوردیم. اگر توی حمام خانه را نگاه کنید، چند خاکانداز فضله موش از داخلش جمع میشود. موشها که میآیند، مار هم بهدنبال غذایش وارد خانه میشود. همین چندوقت پیش دوسه شب مجبور شدیم در حیاط بخوابیم. صدای مار واضح به گوش میرسید. همه لوازم را بیرون ریختم تا بالأخره مار را پیدا کردم. عقرب هم هست. دیگر به زندگی با مار و موش و عقرب عادت کردهایم. این همه زمین خدا خالی است، این همه خیر هست و ما در این وضع زندگی میکنیم.
آقای مسئول! یک شب میهمان ما باش
پدر این خانواده با ۳ معلول و یک بیمار از مسئولان میخواهد یک شب میهمانش باشند. یک شب بد بگذرانند. یک شب تختخواب گرم و نرمشان را خالی بگذارند و با موشها و مارها همآغوش شوند. اگر آنها یک شب تاب آوردند، بدن نازک فائزه هم از حمله سارس و عقرب تاب میآورد. اگر آنها طاقت سروصدای دزدها و صدای زوزه گرگ در برف زمستانی را تاب آوردند، این خانواده هم شبشان را بدون نگرانی صبح خواهند کرد.
در این مدت یزدانپرست و خانوادهاش از هیچجا حمایت نشدهاند: بهزیستی ماهی ۱۰۰ هزار تومان با کلی پیگیری به پسرم میدهد. از هیچجا حمایت نشدهایم و هیچ مسئولی به دادمان نرسیده است.
تا پارسال با آتش گرم میشدیم
خانهای در حریم شهر با ۳ معلول تا سال پیش با آتش بخاری زغالی گرم میشده است. بارها فرزندان نابینا با آتش بخاری سوختهاند و دم نزدهاند: امیرحسین پارسال روی آتش افتاد و شکمش سوخت. از بیپولی بچه سهساله را دکتر نبردم. کارمند شرکت گاز از من خواست یکمیلیون تومان رشوه بدهم. چون خانه ما در حریم شهر بود، بین شرکت گاز و شهرداری کشمکش بود. برای همین این سالها گاز نداشتیم.
پدر خانواده از خرداد بیکار است و روزی ۳ وعده غذایی برای ۷ نفر هزینه سنگینی میطلبد: از دفتر تسهیلگری چندبار سبدغذایی آوردند. دوستان و رفقا هم کمکمان میکنند. خودم هم هرکاری پیش بیاید، انجام میدهم تا شکم بچههایم سیر شود. با این حال خیلی وقت است که گوشت و میوه از سبد غذایی ما حذف شده است.
هست و نیستمان را دزد برد
محرم ۲ سال پیش خانواده یزدانپرست به روستایشان رفتند و وقتی برگشتند، با خانه خالی مواجه شدند: هست و نیستمان را بردند. غیر از کابینت کهنه، چیزی در خانه نبود. حتی لباس و پتوهایمان را بردند. زمستان امسال چطور بگذرد، نمیدانم. امسال با گرگهای بیابان چه کار کنیم، نمیدانم؟
از پدر خانواده میپرسم چه خواستهای دارد. آه بلندی میکشد و میگوید: دعا میکنم بیماران شفا پیدا کنند، بعد هم سرپناهی برای بچههای معلولم میخواهم. نجلا نابیناست. دخترم تا ابد پیشم میماند. باید خانهای داشته باشم که از بچههایم نگهداری کنم، اما حالا جلو بچههایم شرمندهام. حتی اگر زمینی به من بدهند، آن را میسازم تا بتوانم امنیت بچههایم را تأمین کنم. هرشب استرس دارم. چون اینجا جای زندگی نیست.
مشکلات ادامهتحصیل یک تیزهوش
پدر خانواده همه سختیها را به جان خریده است تا فرزندانش آینده روشنی داشته باشند: ابراهیم در مدرسه نابینایان امید در بولوار فرامرز عباسی درس میخواند. پسرم از انتهای بصیر ۳۰ تا توس ۹۱ در زمستان و تابستان پیاده میرود تا سوار سرویس شود.
رفتوآمدهای پیدرپی پدر به منزل برای کمک به نگهداری بچهها و بردن و آوردنشان به مدرسه باعث میشود بارها او را از کار اخراج کنند. او از یک سو دلش دنبال کار است و درآوردن لقمهای نان و از سوی دیگر نگران فرزندانش است و زنی که بهتنهایی چند معلول راتر و خشک میکند: نگرانی بزرگی که همیشه آزارم میدهد، دغدغه ناامنی در محله است. چون بچههایم نابینا هستند، باید مواظب باشم برایشان مشکل خاصی پیش نیاید.
روح و روانی خسته
زن خودش را بین چادر رنگورورفتهاش مخفی کرده است و مدام خندههای عصبی روی صورت خستهاش جا خوش میکند. ماهگنج خسته است. رنگ به رخ ندارد. نگاهش روی امیرحسین قفل شده است و به سرورویش دست میکشد. یزدانپرست زیرچشمی به همسرش نگاه میکند و میگوید: همسرم خسته شده است. پارسال میگفت بچهها را میگذارم و میروم. دیگر نمیتوانم. حق هم دارد. بچه نابینا خودش غذا نمیخورد. کارهای شخصی مانند رفتن به سرویسبهداشتی را هم بهتنهایی نمیتواند انجام بدهد. باید کسی لقمه را توی دهانشان بگذارد. یک نفر کمربسته از ۵ صبح تا ۱۰ شب لازم است که این بچهها راتر و خشک کند.
خانهای چهلمتری برای ۷ نفر
نگاهم خانه را میکاود. دورتادور اتاق مبلهای مندرسی به چشم میخورد که گویا یکی از آشنایان به این خانواده هدیه کرده است. در اتاق ششمتری بسته است. یزدانپرست سرپناهی آرزو میکند که فضای کافی برای زندگیشان در آن فراهم باشد: یک اتاق داریم و کلی آدم هستیم. هرکدام ۲ دست لباس هم داشته باشیم، در اتاق جای سوزن انداختن نیست. یک اتاق برای خانواده هشتنفره واقعا کم است. جایی برای استراحت نداریم. بچههایم برای درسخواندن فضا ندارند. حتی یک کمد نداریم که بچهها لباس و کتابهایشان را در آن بگذارند.
هرشب سیبزمینی میخوردیم
ماهگنج خوشحال، مادر خانواده، همچنان میخندد. بهصورت همسرش خیره میشود و میخندد. نجلا را محکم به سینه میفشارد و میخندد و با همان لبخند بیروح به سؤالهایم جواب میدهد: ۵ کلاس سواد دارم. بیستساله بودم که ازدواج کردم. همسرم از اقوام بود و من را به او دادند.
درنگ میکند. آب دهانش را بهسختی میبلعد: خانم! با اینکه ۲ متر از هم فاصله داریم، اما صورتتان را نمیبینم. چشمهایم ضعیف شده است. حال خوشی ندارم. نگهداری از بچهها خستهام کرده است. فقط یک روز بیایید و ببینید چقدر نگهداری از بچهها سخت است. نجلا پنجساله است، اما هنوز من در تمام کارها کمکش میکنم. از طرف دیگر، نداری امانمان را بریده است.
زن خانه آنقدر طعم نداری را چشیده است که برایش گفتن غذا تمام شده، چندان سخت نمیآید: اگر شوهرم کمی دیر به خانه بیاید، غذا تمام میشود و به او نمیرسد. همسرم اگر یک کیسه برنج بخرد که یک سالی است نخریده، چهارروزه تمام میشود. چندماهی است که سیبزمینی غذای هرشبمان شده است. خیلی وقت است یا املت میخوریم یا ماکارونی با سویا. یک سال میشود همسرم گوشت نخریده است.
از ماهگنج میپرسم بار آخر کی برای بچهها قورمهسبزی پخته است؟ سرش را پایین میاندارد و بیشتر در چادر رنگورورفتهاش فرومیرود. باز لبخندی بیروح صورتش را پر میکند و میگوید: عید قربان امسال به پسرم از طرف مدرسه گوشت دادند و قورمهسبزی درست کردم. از پارسال تا الان همان یکبار بچههایم گوشت خوردهاند.
نابینا هستم، نه کمتوان ذهنی
ابراهیم یزدانپرست، همان پسر لجبازی که اول گزارش توصیفاتش را خواندید، آرام مقابلم نشسته است. هجدهساله است و کلاس دهم رشته انسانی را با معدل ۱۷/۱۹ تمام کرده و حالا در تبوتاب پایان دبیرستان و خواندن رشته حقوق در دانشگاه است. نابینایی نتوانسته است پرهای بلندپروازی ابراهیم را ببندد: دلم میخواهد لپتاپ داشته باشم تا برنامهنویسی یاد بگیرم. عاشق این رشتهام. دلم میخواهد کتاب بنویسم. اگر لپتاپ باشد، نوشتن اولین کتابم را شروع میکنم. خیلی چیزها دلم میخواهد، اما حیف امکاناتش نیست. اگر امکاناتش باشد، دلم میخواهد بازیگر یا مجری شوم.
معدل بالای ابراهیم متعجبم میکند: کلاس دهم از آخر اردیبهشت توانستم با موبایل کار کنم. موبابل هوشمند نداشتم و از درس عقب افتاده بودم. مدرسه تلفن همراه هوشمندی به من داد و خودم را به درس و مدرسه رساندم. اگر من هم مثل بقیه از اول سال تلفن همراه داشتم، معدلم خیلی از این بیشتر
میشد.
از او میخواهم از مشکلات آدم نابینا بگوید: نادانی بعضی از مردم خیلی برایم سخت است. گاهی از من میپرسند تو که نابینا هستی، چطور غذا میخوری؟ من نابینا هستم، نه کمتوان ذهنی. چطور چنین سؤالی میپرسند، درحالیکه ۲ نفر از دوستان نابینایم در یوسیمس مقام جهانی دارند. من عضو تیم گلبال شهر هستم. ۱۰ ماه است بهدلیل شیوع کرونا تمرینها تعطیل شده است، و الا باز هم ورزش میکردم. نابینا هستم، اما ریاضیاتم حرف ندارد. هنوز کلاس اول نمیرفتم که جدولضرب را کامل حفظ بودم. چطور چنین سؤالی میپرسند؟
در کوچه درس میخوانم
آنقدر خانه پرسروصداست که ابراهیم مجبور است برای گوش دادن به صدای معلم و حضور در کلاس آنلاین به بیابان جلو خانهشان پناه ببرد: ۷ صبح که بیدار میشوم، سر به بیابان میگذارم. هوا سرد باشد یا گرم، باید توی کوچه درس بخوانم. اگر نروم، تجدید میشوم. ۴ بار سر کلاس نباشم، درسم حذف میشود. مجبورم توی کوچه درس بخوانم.
ابراهیم هم از بیپولی خانواده به تنگ آمده است: مادرم گاهی با ۲۰۰۰ تومان از مغازه برنج میخرد و برایمان پلو درست میکند. گاهی پدرم برای خرید نان هم پول ندارد. این وقتهاست که میدانم نباید چیزی از خانوادهام بخواهم. باید با نداری بسازم و صدایم درنیاید. مانند وقتی که با آتش بخاری نفتی سوختم و از نداری گوشهای من را خواباندند و گفتند ساکت باشم، چون پولی برای دکتر رفتن نیست. مثل وقتی که بابای مدرسه به کفشهای گلیام گیر میداد. مثل وقتی که آن ماشین آتشنشانی اسباببازی صاحب فرضی داشت.
امیرحسین گوشه اتاق سرش را به سمت کولهپشتی برادرش خم کرده است و با انگشتان کوچکش محتویات داخل آن را بررسی میکند. سکوت کرده است و با دقت به صدای داخل کیف گوش میدهد. سوی دیگر اتاق فائزه چای را در فلاسک دم میکند. نجلا دراز کشیده است و با پاهایش بازی میکند. ابراهیم چهارزانو گوشهای نشسته است و پاهایش را با حالتی عصبی تکان میدهد. ماهگنج هنوز لبخند عصبی روی صورتش توی ذوق میزند. پدر خانواده بارها از حضور شهرآرا در خانهاش تشکر میکند. گزارش تمام شده است. هنوز در کوچهها مردم قلعهافغان سر در گوش هم فروبرده اند و با هم پچپچ میکنند. هوا سرد است. خانواده یزدانپرست زمستانشان را چگونه پشت سر میگذارند؟